روزی کدخدا میخواست سوار خرش شود هر کاری کرد نتوانست گفت: جوانی کجایی که یادت بخیر بعد دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید کسی آنجا نیست زیر لبی گفت: خودمانیمها، توی جوانی هم هیچ عددی نبودیم.
![زیرکی خوش اشتها](http://img.tebyan.net/big/1388/11/1159111618274491912186963505679414516.jpg)
زیرکی خوش اشتها
روزی زیرکی خورجینی بر دوش انداخته بود و میرفت که یکدفعه حاکم شهر او را دید و گفت حال و روزگارت چطور است؟
زیرک جواب داد: چه کار کنم؟ روزگار است دیگر.
حاکم گفت: ای مرد دوست دارم به تو کمک کنم بگو ببینم کیسهای پول میخواهی یا الاغ یا گوسفند یا باغی پربار و خوش آب و هوا زیرک جواب داد: قربان اگر یک کیسه پول بدهید تا ببندم پر شالم و بر الاغ مرحمتی سوار شوم و گوسفندانی را که لطف کردهاید پیش بیندازم و بروم به باغ سر سبزی که التفات فرمودهاید عمری دعا گویتان خواهم بود.
شوهر مهربان
روزی یکی از همسایههای چوپان پیش او رفت و گفت: سگ شما پای زن مرا گاز گرفته است.
چوپان گفت: خوب! تقصیر من چیه؟
همسایه گفت: بالاخره سگ شما این کار را کرده و هر طور شده باید جبران کنی.
چوپان گفت: چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما هم سگتان را بفرستید تا پای زن من را گاز بگیرد.
![تنبیه الاغ](http://img.tebyan.net/big/1388/11/11118624020110016422531191231711069721256.jpg)
تنبیه الاغ
روزی سر خوشی در حال تمیز کردن طویله بود که یکدفعه پسرش را با صدای بلند صدا زد و گفت: ای پسر! از امروز به بعد به این خر تنبل کاه و یونجه نمیدهی تا تنبیه شود و دیگر تنبلی نکند پسر هم با صدای بلند گفت: چشم.
وقتی سر خوش از طویله آمد بیرون رو کرد به پسر و گفت: راستی! نکند حرفم را باور کنی و یادت برود کاه و یونجه این زبان بسته را بدهی، این حرف را زدم تا از او زهر چشم بگیرم تا از این به بعد تنبلی نکند.